کفش های تهی
پیشکش به تمامی غیور مردان جانبازی که هر تکه از نبود بدنشان راوی عشق به وطنشان میباشد .
خواستگارهای زیادی داشت ........اما نازش هم زیاد بود.چون که ته تغاری حاج رضا فرش فروش بود تاجری که چند دهنه فرش فروشی تو بازار بزرگ تهران داشت.اما نمی خواست ازدواج کند .......منتظر بود که یک شاهزاده سوار بر اسب سفید بیاید واو را با خودش ببرد.بهانه پشت سر بهانه بود که می اورد تاشایداز شر خواستگارها در امان باشد .عیب و ایرادهای بنی اسراییلی صدای همه منجمله حاج رضا را در اورده بود.حاج رضا مرد خدا بودومعتمد محل و خیلیها ارزوی وصلت با این خانواده را داشتند اما .......امان ازدست زهره که از پس همه بر می امد وکسی از پس کارهای او بر نمی امد.خیلی خرافه ها از خاله خان با جیها شنیده بود که اگر فلان کار یا بهمان کار را بکنی خواستگار دمش را می گذارد رو کولش و پشت سرش را هم نگاه نمی کند یکی از کارهایی که خواستگارها را فراری می داد ریختن اب تو کفشهای خواستگار بود زهره از صبح دلشوره عجیبی داشت امروز قرار بود برایش خواستگار بیاید میخواست این یکی خواستگارم مثل قبلیها فراریش بدهد وقتی که مهمانها داخل اتاق نشیمن نشستند زهره با عجله به حیاط امد و دنبال کفش های داماد گشت اما کفشی را پیدا نکرد که خیس و پرآبش کند با عجله به داخل آشپزخانه رفت صدای حاج خانم مادرش را شنید که میگفت...زهره جان دخترم چای بیاور زمان چای بردن به اتاق بود و زهره مدام به این فکر میکرد که شاید داماد با کفش داخل اتاق شده باشد اما....خیلی بعید به نظر میرسید زهره که با چای وارد اتاق شد زیر چشمی به پاها نگاه کرد تا شاید کفشی را داخل پایی ببیند اما یک لحظه نزدیک بود که با سینی چایی به زمین بیفتد چون که داماد پایش از زانو قطع شده بود و پای مصنوعی داشت پس کفشی هم وجود نداشت تا به اجبار خیس شود اشک در چشمان زهره حلقه بست و بغض راه گلویش را بست با لبخند شیرینی به داماد چای تعارف کرد .
*****
نوشته :ساحل غیاثی 5/11/90